مي نويسم تا بخواني قصه اي از آشنايي

خسته شدم

عزیزم عزیزانم خوب می دانم که خداوند حاضر و ناظر است دلم گرفته بغضی دردناک گلویم را می فشارد تحمل تا کی؟ دعا تا کی؟ آخر چرا ؟ چرا محبوب من کودک من بهانه زندگی من نمی آید آه و صد بار آه آخر خداوندا تا کی باید صبر کنم در خلوت خود بگیرم در میان مردم به نیش و کنایه هایشان بخندم مگر چه توانی در من دیدی خدوندا جز مهربانی با خلقت نکردم جز به نیکی حرفی نزدم چگونه مرا موستوجب این همه رنج کشیدن دیدی آیا دیگران از من پاک ترند ؟آیا بهترند ؟می دانم که من مخلوقم و تو خالق مرا درکی از قدرت و حکمت تو نیست اما توان هم دگیر نیست از کشیدن این همه رنج خسته ام  خداوندا با تو ام ای خالق من اشک هایم را میبینی ؟صدایم را می شنوی ؟ ...
14 اسفند 1393
1